چوپان دروغگو
روزی چوپانی فریاد زد: «کمک کنید، گرگ آمد، گرگ آمد.» دهاتیها با چوب و چماق به طرف گله دویدند، اما وقتی به آنجا رسیدند، گرگی ندیدند. چوپان میخندید. دهاتیها فهمیدند که چوپان دروغ گفته است. فردای آن روز باز هم
نویسنده: محمد رضا شمس
روزی چوپانی فریاد زد: «کمک کنید، گرگ آمد، گرگ آمد.» دهاتیها با چوب و چماق به طرف گله دویدند، اما وقتی به آنجا رسیدند، گرگی ندیدند. چوپان میخندید. دهاتیها فهمیدند که چوپان دروغ گفته است. فردای آن روز باز هم چوپان فریاد زد: «گرگ، گرگ آمده.»
مردم ده باز چوب و چماق برداشتند و به طرف گله دویدند. اما باز هم گرگی در کار نبود و چوپان دروغ گفته بود.
تا اینکه یک روز گرگی به گله زد. چوپان فریاد زد: «کمک، کمک، گرگ آمده، گرگ آمده.»
اما هیچ کس به کمکش نیامد. چون مردم ده فکر میکردند باز هم پسرک دروغ میگوید. گرگ تمام گله را از بین برد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
مردم ده باز چوب و چماق برداشتند و به طرف گله دویدند. اما باز هم گرگی در کار نبود و چوپان دروغ گفته بود.
تا اینکه یک روز گرگی به گله زد. چوپان فریاد زد: «کمک، کمک، گرگ آمده، گرگ آمده.»
اما هیچ کس به کمکش نیامد. چون مردم ده فکر میکردند باز هم پسرک دروغ میگوید. گرگ تمام گله را از بین برد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}